نويسنده: تزوتان تودوروف
مترجم: كارول كوشمان



 

شيطان نخستين پيمان را به مسيح پيش نهاد. از پس آنكه شيطان مسيح را واداشت تا چهل روز در صحرا روزه گيرد، تصويري گذرا از جمله پادشاهي هاي زمين به او نماياند. آنگاه گفتش: همه ي اين ها در يد قدرت من است. ليك آماده ام تا همه را به تو تفويض كنم. در پاسخ تنها اشاراتي ناچيز از تو مي خواهم: اينكه مرا ارباب خود بداني؛ اگر چنين كني، همه ي اين ها از آن تو. اما مسيح پاسخ داد: من چنين قدرتي نمي خواهم، چرا كه تنها آرزومند خدمت پروردگار هستم، و پادشاهي او از آن اين جهان نيست. بدين سان مسيح از پذيرش پيمان سرباز زد. گو اينكه، پس از چندي جانشينانش پذيرفتند. و از كنتستانتين (1) تا لويي شانزدهم (2)، به مدت بيش از چهارده قرن، براي فرمانروايي در پادشاهي شيطان كوشيدند. كمي بعدتر، غيب گويي روسي ادعا كرد كه اگر روزي مسيح به زمين بازمي گشت، مفتش اعظم به سبب استنكافش او را سرزنش مي كرد: مفتش گفته: انسان ها سست مايه اند، ايمان به پروردگار كفايت نمي كند، قانون پروردگار سزاوارتر است.
دومين پيمان را در قرن پانزدهم، فرستاده ي شيطان، مفيستوفلس‌ (3)، به جادوگر، غيب گو و شعبده بازي مغرور و جاه طلبي به نام جوان ( يا جورج ) فاوست (4) عرضه كرد. فاوست مي كوشيد تا به اسرار حيات و مرگ راه يابد. فرستاده ي شيطان او را گفت از آنجا كه بسيار كنجكاوي، معامله اي به تو پيشنهاد مي كنم: تو به جمله ي دانش هاي زمين دست خواهي يافت، هيچ رازي بر تو پوشيده نمي ماند، و بي گمان به دانشي آگاه مي شوي كه تو را به قدرت راهبر مي شود. در عوض، از تو نمي خواهم تا به تمامي سر تسليم فرود آري: تنها يك چيز مي خواهم، كمي غريب است، آري: پس از بيست و چهار سال ( اما اين زماني طولاني است! و شايد عمر تو بدين سن پيري نرسد )، تو به تمامي به من تعلق داري. از تن و از روح. فاوست، برخلاف مسيح، مفاد پيمان را پذيرفت. پس از دانش بي كران و تحسين همگان برخوردار شد. اما گفته مي شود كه طي واپسين سال هاي پيمان، ناخشنود گشت و دلبستگي اش به اسرار را از دست داد و هرگز خانه اش را ترك نگفت؛ دعا مي كرد تا بلكه شيطان فراموشش كند. اما شيطان فراموش نمي كند، و از اين رو در موعد سررسيد پيمان، فاوست وحشت زده را كه به عبث مي ناليد، با خود برد.
تاريخ سومين پيمان، تقريباً حدود همان دوران فاوست است، اما اين پيمان ويژگي هاي غريب خود را دارد: وجود اين پيمان در لحظه ي تأثيرگذاري اش آشكار نگشت. نيرنگ شيطان اين بار چنين بود تا پيمان را از طرف ديگر نهان دارد، و اجازه دهد تا او تصور كند كه به لطف تلاش هاي خود مزاياي جديدي كسب مي كند، بي آنكه بهايي بپردازد. اين طرف ديگرِ معاهده، انسان مدرن، يا آن چه سپس انسانيت خوانده شد، بود. اين بار، آنچه شيطان عرضه مي كرد قدرت يا دانش نبود، بلكه اراده بود. انسان مدرن اين امكان را داشت تا آزادانه اراده كند، بر اراده اش مسلط شود و آن چنان كه آرزو دارد بزيد. شيطان بهاي آزادي را آن گونه نهان داشت تا انسان رفته رفته دل بسته اش شود و بعدها مايل به تبري از آن نباشد- تا آنگاه خود را مجبور به پرداخت دينش ببيند.
اندكي طول كشيد تا انسان مدرن- انسان رنسانس، انسان روشنگري- فراخناي امكاناتش را دريابد. برخي از نمايندگان او تنها آزادي طلب مي كردند تا حيات عاطفي شان را آن گونه كه مي خواهند سامان دهند. آن ها حق داشتند به جاي تبعيت از قوانين ناشي از خون يا شهر، يا وابستگي هاي والدينشان، زندگي با آناني كه را دلخواهشان بود برگزينند. آن ها مي توانستند محل اقامتشان را آزادانه انتخاب كنند: بگذار اراده و نه بخت چارچوب حيات آن ها را برگزيند! بعدها، ديگر نمايندگان انسان مدرن لذت آزادي را چنان شيرين يافتند، كه حيف مي شد اگر آن را تنها به حيات شخصي محدود مي ساختند. بنا به تقاضاي آن ها خرد نيز بايد آزاد شود: و اينكه ديگر نبايد اقتدار سنت را به رسميت شمرد. سنتي كه از رهگذر حافظه ي انسان ها منتقل شده است. سنت مي توانست به منظور حكمراني بر مسائل مدني يا پرداختن به خدا تداوم يابد، اما خرد بايد آزاد مي گشت تا به صدق و كذب بپردازد. از پس آن، تنها دانشي كه قطعي اعلام مي شد دانشي بود كه با انوار طبيعي خرد حاصل مي شد. از اين روي، علم ناب انسان، درست برخلاف علم مطلق دكتر فاوست، زاده شد.
پس از اينكه انسان مدرن اين دو آزادي- آزادي براي تسليم انحصاري به عواطف خود و خرد خود- را چشيد، بعد جديدي از اراده اش او را فريفت. هنوز مانده بود تا او حوزه ي فراخ كنش هاي عمومي اش را دريابد. اكنون تنها كنشي اخلاقي اعلام مي گشت كه آزادانه، بر مبناي نيروي اراده اش، انجام مي شد ( اين همان چيزي است كه او بعدها مسئوليت (5) خوانده است )؛ تنها رژيم سياسي اي مشروع دانسته مي شد كه بر مبناي اراده ي رعايايش انتخاب شده باشد ( امروزه دموكراسي خوانده مي شود ). اكنون هيچ حوزه اي از مداخله ي مستقيم اراده ي او در امان نبود؛ اراده اي كه مي توانست در هر شرايطي از آزادي بهره برد. طي اين دوران- دست كم دو قرن- شيطان فاش نساخت كه روزي دينش را مطالبه خواهد كرد.
طي اين دو قرن، فتح آزادي پيشه ي متفكران كوشايي بود كه استدلالات خود را به صفحات كتاب هايشان محدود ساخته بودند. در نيمه ي دوم قرن هجدهم، تغييري حادث شد، در آن هنگام كه اندك مردان عملِ ناخشنود از وضع جهان پيرامون، ايده هاي پنهان در اين كتاب ها را دنبال كردند و بر آن شدند تا آن ها را گسترش دهند. ايشان اصول نوين زيبايي را كه پيرانشان كشف كرده بودند مي ستودند و مي خواستند به جاي آن كه آن ها را موضوع مداقه ي فكري قرار دهند، هماهنگ با اين اصول زندگي كنند. انقلاب امريكا و فرانسه صرفاً با نوعي اعلان استقلال همراه نبود بلكه توأمان بود با نوعي اعلان خودمختاري، اعلان تبعيت از اصولي كه بنابر آن ها هيچ مرجع اقتداري برتر از اراده ي انسان ها نيست: اراده ي مردم، اراده ي افراد.
اكنون شيطان كه دانست انسان مدرن طعمه را خورده است، اين لحظه را براي فاش ساختن پيمان برگزيد و اعلام كرد كه اكنون زمان آن رسيده كه انسان اندك اندك دينش را به او باز پس دهد. شيطان حتي پيش از قرن هجدهم، و البته مكرراً از آن زمان تاكنون هميشه صورت حسابش را نشان داده است. اگرچه او مايل نبود تا شخصاً ظاهر شود، اما ترجيح مي داد تا بي شمار پيامبران ظلمت را الهام بخشد، پيامبراني كه او آن ها را مسئول ساخت تا مبلغ كلي قرض مردم را بر آن ها آشكار سازد. اين پيامبران به هم روزگارانشان مي گفتند، اگر مي خواهيد آزاديتان را حفظ كنيد، بايد به سه شكل بهايش را بپردازيد، نخست با جداساختن خود از خدا، سپس از همسايه، و سرانجام از خودتان.

ديگر خدايي در كار نيست: شما هيچ دليلي براي باور به وجود موجودي مافوق خودتان نداريد، شما ديگر ذاتي گرانقدرتر از زندگيتان؛ و آرمان يا ارزشي نداريد- شما يك « ماده باور (6) » خواهيد بود. زين پس همسايه اي در كار نيست: ديگر انسان ها، در كنار شما هستند نه مافوق شما. آن ها همچنان وجود خواهند داشت اما ديگر برايتان اهميتي ندارند. حلقه ي شما محدودتر خواهد شد: نخست به آشنايانتان، سپس به خانواده ي بلافصلتان، و در نهايت به خودتان؛ شما يك « فردباور (7) » خواهيد بود. پس از آن مي كوشيد تا به خودتان بچسبيد. اين كار نيز به سبب مكان پريشي به مخاطره خواهد افتاد. جريان هايي خارج از كنترلتان شما را به اين سوي و آن سوي مي كشانند. تصورتان اين است كه تصميم مي گيريد، برمي گزينيد، و آزادانه اراده مي كنيد، حال آنكه در حقيقت اين نيروهاي نهاني اين كار را براي شما انجام خواهند داد، و همه ي امتيازاتي كه به ظاهر هر ايثاري را توجيه مي كرد، از كف خواهيد داد. اين نفس چيزي جز مجموعه اي از تكانه هاي ناهمساز نخواهد بود، نوعي پراكندگي بي كران؛ شما موجود نااصيل بيگانه شده اي، خواهيد بود كه ديگر سزاوار « سوژه » خوانده شدن نيستيد.

مردان مدرن ( رفته رفته زنان مدرن نيز به آن ها پيوستند ) وقتي به واسطه ي اين پيامبران ظلمت از اعلان پيمان مشتركشان، آگاه شدند پراكنده گشتند. آنان بر سر پاسخ گفتن آنچه كه گاه به نظرشان هشدار مي آمده، گاه مخاطره و گاه نفرين، همداستان نبودند. پس از فاش شدن پيمان، آنان كه عقايد خود را به عموم اعلان كردند- محققان، نويسندگان، سياستمداران، يا فيلسوفان- بنابر پاسخ هايي كه مي خواستند به اين پيمان بدهند، در قالب بي شمار خاندان هاي بزرگ گروه بندي شدند. اين خاندان هاي فكري هنوز هم در زمانه ي ما وجود دارند، حتي با وجود اينكه هم پوشاني هاي گريزها و اقتباس ها چهره شان را غبارآلود ساخته است.
نخستين خاندان، كه تشخيص پذيرترين خاندان نيز هست، كساني را گرد هم جمع مي كند كه تصور مي كنند حق با شيطان است: اينكه بهاي آزادي به راستي شامل خدا، جامعه و خود مي شود، و اين بها بيش از حد گران است پس بهتر آن است كه آزادي را نپذيريم. به بيان دقيق تر، اعضاي اين خاندان حامي بازگشتي تام و تمام به جامعه ي پيشين نبودند، چرا كه به خوبي مي ديدند جهان پيرامونشان تغيير كرده و چنين بازگشتي متضمن اعمال آزادي و اراده اي است كه آن ها طور ديگر، محكوم مي كردند. اما آن ها افسوس وضع پيشين امور را نيز مي خوردند، و در حالي كه با اقتضائات نوعي مدرنيته ي راديكال تر ضديت داشتند، مي كوشيدند تا بقاياي وضع پيشين را حفظ كنند. اين ها خاندان محافظه كاران بودند: كساني كه دوست داشتند با توسل به ارزش هاي جهان قديم در جهان جديد زندگي كنند.
خاندان هاي ديگر كه در اين جا به سه خاندان تقليل داده مي شود، حول پذيرش و خوشامدگويي به ورود مدرنيته جمع مي شوند، و به همين دليل گاه با يكديگر اشتباه گرفته مي شوند. گو اينكه تفاوت هاي آن ها چندان هم غيربنيادي نيست، و واكنششان به هماوردجويي شيطان ابداً به هم شباهتي ندارد. اين خاندان هاي مدرن، انسان گرايان، فردگرايان، و حاميان علم گرايي ( نه لزوماً كساني كه به علم عمل مي كنند ) هستند.
وقتي « علم گرايان (8 ) » دعاوي شيطان را شنيدند، بي ذره اي پريشان خاطري، آن را به هيچ گرفتند. آن ها در پاسخ گفتند، نگران نباشيد، هيچ بهايي نبايد پرداخت، زيرا هرگز آزادي اي در كار نبوده است. درست تر اينكه، تنها آزادي، آزادي دانش است. به يمن توانايي هاي انسان براي مشاهده و تعقل، و در نتيجه به يمن علم انساني ناب، مي توان همه ي رازهاي طبيعت و تاريخ را دريافت. اكنون هر كه دانا است توانا است، آن چنان كه فاوست به تازگي دريافت. علم به فناوري ره مي برد؛ اگر ما به قوانين اين جهان سلطه يابيم، مي توانيم آن ها را دگرگون نيز سازيم. و صرف نظر از انتخاب براي دانستن، انتخاب آزادي بسيار محدود است. انسان ها ندانسته به وسيله ي قوانين زيست شناختي و تاريخي هدايت مي شوند، و آن چه آن ها اغلب آزادي تصور مي كنند، تنها جهلشان است. حتي ارزش هايي كه به ادعاي آن ها الهام بخش كنش هايشان است اساساً از اين قوانين گريزناپذير جهان ناشي مي شود. اگر خدا، جامعه و خود در هويت انساني دخيل باشند، هيچ چيز نمي تواند آن ها را بركنار دارد؛ اگر دخيل نباشند، پس جاي افسوس نيست. در هر دو حالت شيطان دست خالي باز مي گردد.
واكنش فردگرايان، يعني همان اعضاي خاندان دوم كه از سرتا به پا مدرن بودند، كاملاً متفاوت است. اين واكنش متضمن مثلي است: راستي شما فكر مي كنيد كه آزادي ما مستلزم از كف دادن خدا، جامعه و خود است؟ ليك نزد ما اين امر نه فقدان بلكه آزادي عظيم تري است. توصيف شما از وضعيت ما درست است، اما به جاي آنكه دلسردمان كند ( يا بدتر اينكه، موجب شود تا آرزومند بازگشت باشيم )، سعي خواهيم كرد تا آن را پيش تر بريم. بگذاريد انسان در خلوت ذاتي اش، در آزادي اش از همه ي محدوديت هاي اخلاقي، در پراكندگي بي انتهايش، خود را اثبات كند! بگذاريد او اراده ي معطوف به قدرتش را اثبات كند. بگذاريد او در خدمت منافع خود باشد: بزرگترين خيرها بر او ظاهر مي شود، و تنها همين اهميت دارد. به جاي مويه بايد هلهله كرد. آنچه شما بيماري ( يا انباز دردناك پيماني نهان ) مي خوانيد، در واقع آغاز يك جشن است.
براي متفكران علم باور، هيچ بهايي براي آزادي پرداخت نمي شود، چرا كه آزادي اي، در معناي معمول آن در كار نيست، آنچه هست تنها سلطه بر طبيعت و تاريخ بر مبناي دانش است. براي فردباوران، هيچ بهايي براي آزادي پرداخت نمي شود، چرا كه آنچه از دست داده ايم سزاوار افسوس نيست، و ما بدون ارزش هاي معمول، بدون علقه هاي اجتماعي دست و پاگير، بدون يك نفس ثابت و منسجم، به خوبي ادامه خواهيم داد. واپسين خاندان بزرگ، يعني انسان گرايان، عكس دو خاندان ديگر فكر مي كند. به باور انسان گرايان اين آزادي وجود دارد و بسيار ذي قيمت است، اما آن ها در عين حال، مزيت ارزش هاي مشترك، زندگي با ديگران، و نفسي كه مسئول اعمالش هست، را مي ستايند. آن ها مي خواهند همچنان از آزادي برخوردار باشند، بي آنكه بهايش را بپردازند. انسان باوران تهديد شيطان را جدي گرفتند، اما تصديق نمي كنند كه پيماني منعقد شده. آن ها در عوض شيطان را به هماوردي مي طلبند.

ما در اين گوشه ي دنيا، هنوز در زير سايه ي تهديدهاي شيطان زندگي مي كنيم. ما آزاديمان را گرامي مي داريم اما از زيستن در جهاني بدون آرمان ها يا ارزش هاي مشترك، جامعه اي توده اي كه ساكنينش افراد منزوي بيگانه با عشق هستند، هراسانيم؛ ما در نهان- گو اينكه هميشه دانسته نيست- بابت از دست دادن هويتمان واهمه داريم. اين ترس ها و ترديدها تداوم دارند. براي كنار آمدن با اين ترس و ترديدها؛ بر آن شدم تا به تاريخ انديشه سري بزنم. من با به خاطر آوردن كوتوله اي كه بر شانه ي غول ها ايستاده بود مي خواستم از خودم در برابر اين مخاطرات دفاع كنم. از اين روي افكار نويسندگاني را به مدد طلبيدم كه متعلق به روزگاري نسبتاً دور بودند، يعني زماني كه آن پيمان ناآشنا منعقد شد؛ تا به شكلي داستان ابداع مدرنيته را با شخصيت هاي اصليش- ماجراجويي ها، تضادها و اتحادهايشان بازگويم. افزون بر اين، به باور منيكي از خاندان هاي فكري مدرن، يعني انسان گرايان، شايد بيش از ديگران در انديشيدن در باب شرايط موجود و فائق آمدن بر دشواري هاي آن كمك رسان باشند.

اصطلاح انسان گرا (9) معاني پرشماري دارد، اما مي توان در نخستين تقريب گفت كه انسان باوري اشاره به آموزه هايي دارد كه بنابر آن ها انسان نقطه ي عزيمت و نقطه ي ارجاع كنش هاي انساني است. اين آموزه ها « انسان محورانه (10) » است، درست همان گونه كه آموزه هاي ديگر الهيات محور بودند، و آموزه هاي ديگري هنوز براي سنت يا طبيعت جايگاهي محوري قائل هستند. اصطلاح انسان گرا شايد براي نخستين بار در فرانسه نمايان شد، در عبارتي از مونتني كه در آن او از اين اصطلاح براي خصلت نمايي عمل خود در تقابل با عمل متألهين استفاده كرد. گو اينكه مونتني (11) به متألهين حق احترام و بي ترديد حق وجود مي داد، اما ترجيح مي داد تا دو حوزه را تفكيك كند، و زمينه ي جديدي به انسان باوران اختصاص دهد. زمينه اي كه مشتمل بر فعاليت ها يا « فانتزي هاي » عميقاً انساني باشد؛ مشتمل بر نوشته هاي « انساني ناب »، نوشته هايي كه به شيوه اي « كه روحاني نيست » به موضوعاتي مي پردازد كه بيشتر ناظر بر « مسائل اعتقادي و نه مسائل ايماني » هستند ( مقالات، I, 234, 56 ).

پي‌نوشت‌ها:

1. Constantine
2. Luis XVI
3. Mephistopheles
4. Faust
5. responsibility
6. materialist
7. individualist
8. Scientists
9. humanist
10. anthropocentric
11. Montaigne

منبع مقاله :
تودوروف، تزوتان؛ (1391)، باغ ناتمام: ميراث اومانيسم، ترجمه ي كارول كوشمان، تهران: مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ اول